درویش و پیرمرد

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 503-505

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: درویش

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: --

در مقدمه ای که بر روایت «دختر چوپان» نوشتیم، اشاره کردیم که قهرمانان قصه ها گاه از زبان رمزی سود می جویند. در قصه هر کس قادر به درک معنا و مفهوم این زبان نیست، چرا که معمولاً به پوسته سخن توجه می کنند و نه به مغز آن. روایت «درویش و پیرمرد» که معمولاً از آن به عنوان جزیی از یک روایت بلندتر استفاده می شود، به صورت روایت مستقلی درآمده و نقل شده است. در این روایت درویش زبان رمزی به کار می برد ولی پیر مرد چیزی از آن نمی فهمد. دختر او پس از اینکه معنای گفته های درویش را توضیح می دهد، می گوید: «درویش پوسته بود و رفت، مغزش، اندیشه اش، پیش ماست.» در قصه های حکمت آموز از زبان رمزی بیشتر استفاده می شود. متن کامل روایت «درویش و پیرمرد» را نقل می کنیم.

یکی بود و از روزگار قدیم بود. درویشی در مسیر یک آبادی با پیرمردی همراه شد. پس از سلام و علیک و حال و احوال پرسی از پیرمرد پرسید: «پیرمرد! کجا می روی؟» - «معلوم است، می روم خانه. آبادی هم پشت آن پیچ و خم هاست.» درویش گفت: «راه دراز است، بیا توی راه، پله بگذاریم و راه را نزدیک تر کنیم.» پیرمرد گفت: «ساده گیر آوردی! مگر می شود در راه پله زد، باید راه رفت و پشت سر را هم نگاه نکرد.» درویش گفت «اگر در راه، پله بگذاریم، راه نزدیک تر می شود.» پیرمرد جواب داد: «نمی فهمم چه می گویی، حرف نزن! راه پیش پایت را برو.» دوتایی خاموش، راه را ادامه دادند تا این که به رودباری رسیدند. رودبار پر آب بود، بی گدار بود. برای عبور بایستی به آب زده می شد. درویش گفت: «چطوره یکی از ما پل شویم، لااقل یکی از ما بگذرد.» پیرمرد جواب داد: «نمی فهمم چه می گویی!» این را گفت و این طرف و آن طرف رودبار رفت. بالاخره هر دو به آب زدند و با لباس خیس آن سوی رودبار، راه خودشان را ادامه دادند. یک فرسخ راه رفتند که به نزدیکی آبادی پیرمرد رسیدند. مزرعه و کشتزار گندم رو به رویشان بود. بیست روزی دیگر می شد، گندم زار را درو کرد. درویش با دیدن گندم زار به پیرمرد گفت: «صاحب این گندم زار یا غله خود را خورده یا بعداً خواهد خورد.» پیرمرد گفت: «واقعاً عجب درویشی! گلاب به ریشی! صاحب این غله خورده یا خواهد خورد یعنی چه خواب! خواب دیدی درویش! خیر باشد.» به قبرستان آبادی رسیدند. تشییع جنازه بود، درویش اشاره به تابوت کرد و گفت: «این مرده، مرده یا بعداً خواهد مرد.» پیرمرد خندید و گفت: «این که مرده است، حالا می برند که دفنش کنند.» درویش نگاه نگاهی به پیرمرد کرد و گفت: «به خانه ات نزدیک شدی.» پیرمرد گفت: «بسم الله!» درویش راه مال رویی را نشان داد و گفت: «اهل راه هستم، باقی راه من هنوز باقی است. حق نگه دار!» پیر مرد به خانه آمد. از حرف های درویش بی التهاب و بی گفت و گو نبود. دختر از ناصیه اش خواند، برای پدرش پیش آمدی کرده است. از او پرسید: «سفرت چطور بود؟» -« وقت رفتن به شهر بد نبود اما در بازگشت با درویشی پر حرف و یاوه گو همراه شدم.» دختر با کنجکاوی پرسید: «حرف ها چه بود؟» پدرش گفت: »همان ابتدای راه گفت، بیا توی راه پله بزنیم، به رودبار رسیدیم گفت، بیا یکی از ما پل شود، به غله زار رسیدیم گفت، غله را صاحبش خورده یا خواهد خورد. در قبرستان بود که به دیدن جنازه ای گفت، این مرده مرده یا خواهد مرد. حرف هایش این بود بعد هم راهش را کشید و رفت.» دختر خندید و گفت: «بابا جان! حرف های درویش همه حکمت دارد. آن جا که گفت، در راه پله یا پلکان بزنیم، منظورش این بود در راه با هم حرف بزنیم، صحبت کنیم تا متوجه نشوید کی به آبادی رسیده اید و درازی راه به نظر نرسد.» پیرمرد گفت: «عجب! پس من خیلی ساده هستم.» -« در لب رودبار پر آب که گفت، پل بسازیم، مقصودش این بود یا تو او را روی دوش می گرفتی یا او تو را، با این وضع یکی تان خیس می شد.» پیرمرد گفت: «عجب! من ساده دل را بگو.» - به غله زار که رسیدید و گفت: «صاحبش غله را خورده یا بعد خواهد خورد،بد هم نگفت. منظورش این بود اگر گندم را پیش فروش کرده، پیشاپیش غله را خورده است اگر هم سَلَف نفروخته و پیش فروش نکرده، موقع درو محصول گندم دارد و سرمایه ای برای این که در آینده بخورد.» پیرمرد پرسید: «درباره جنازه چه می گویی؟» دختر جواب داد: «درباره مُرده هم بد نگفت، اگر مُرده فرزندی نداشته باشد، مُرده، مُرده است، نامش روی کسی نیست. بعد خواهد مُرد، یعنی مُرده فرزندی دارد. فرزندانش تا زنده اند و تا بمیرند، مُرده بعد خواهد مُرد. حال اگر فرزندانش، فرزند داشته باشند، نامش را فرزندِ فرزندش زنده نگه می دارد، باز هم بعد خواهد مُرد. یعنی او جسماً مُرده ولی نامش زنده است.» پیرمرد گفت: «حالا من از کجا این درویش را پیدا کنم؟» دخترش گفت: «درویش پوسته بود و رفت، مغزش، اندیشه اش، پیش ماست. بابا جان به این سرخوش باشیم!» پیرمرد گل از گلش شکفت و گفت: «آخر عمری عجب درسی گرفتم.» این پدر و دختر یک استکان چای هم پیش ما نگذاشتند و ما آمدیم.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد